عليعلي، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 25 روز سن داره

کودک دوست داشتنی ما

علی کوچولو که غر نمیزنه !

سلام عزیز مامی الهی فدات شم مامانی که یه نق نقوی حسابی شدی.. قربونت برم که برای مامی اعصاب نذاشتی از بس که گریه میکنی و نق میزنی.. همش فکر میکنم ای کاش یه چیز اختراع کنن مثل مانیتور رو پیشونیت بزارم ببینم چی تو مغزته؟! مثلا نشون بده اینقدر لیتر از شکمت پر شده ! بعد نشون بده که تو الان مشکلت چیه دقیقا؟! جاییت درد میکته؟ سر درد داری مثلا؟ قکر آینده و کار و زن و زندگی دست از سرت برنمیداره ؟! داری غصه ی اجاره خونه می خوری مامان جان؟ اگه زنت قهر کرد رفت خونه ی باباش چی؟ ای خدا دیروز از بس که نق زدی گفتم پستونک رو امتحان کنم ببینم شاید گرفتی و خداروشکر هم گرفتی و امروز صبح هم باز بهت دادم گرفتی و از درصد عظیمی از گریه های تو کاسته شد ...
7 خرداد 1391

باهوش من !

سلام نینی جوووونم     نفس مامان قربونت برم که خیلی باهوش تر شدی .. همش دوست داری یکی پیشت باشه و باهات بازی کنه .. کنترل دستات برای گرفتن و نگه داشتن اشیا بهتر شده . دیزوز یه اسباب بازی که چراغش خاموش روشن میشه و آهنگ میخونه و حرکت میکنه رو برات روشن کردم و برام خیلی جالب بود که فوق العاده نظرت رو جلب کرده بود و هی میخواستی بگیریش ولی اون در میرفت . یه چند وقته که دارم باهات کار میکنم که بلندشی و بشینی ، دستات رو با انگشت اشاره ام نگه میدارم و با یا علی گفتن بلندت میکنم .. تازگیا اینقدر حرفه ای شدی که تا دستت رو میگیرم و یا علی میگم تندی سرت رو بلند میکنی و میشینی و بعد روی پاهات وایمیسی .دستم فقط حالت تکیه گاه...
3 خرداد 1391

بردمت آتلیه عشقم!

سلام نفسسس خداروشکر واکسنت خیلی خوب بود و اصلا تب نکردی ،البته برای دوماهگیت هم خوب بود .اصلا بی تابی هم نکردی خداروشکر . امروز برای دومین بار بردمت آتلیه . دفعه ی اول دو ماه و سیزده روزت بود و این دفعه هم که چهار ماه و ٤ روزته . عکسای سری اول هنوز آماده نشده ، البته خیلی هم جالب نشده بود . ولی این دفعه عکسا خیلی خوب شد . اصلا عشق عکسی . حرفه ای ژست میگیری نفسم .. خنده هات جیگرهههههه . تقریبا دو ساعت طول کشید ..چندتا عکس گرفتی.. بعد خسته شدی دیگه ژست نمیگرفتی ،  سرت رو پایین انداخته بودی و زل زده بودی به کفشات ! هرچی جیغ و پخ و دست و سر و صدا راه انداختیم هم سرت رو بالا نیاوردی .. شیر خوردی ..یه مشتری دیگه اومد .. در ح...
30 ارديبهشت 1391

یه مامان با یه دل پر !

سلام عزیزکم یک ساعت پیش واکسنت رو زدیم.. قد و وزنت رو هم گرفت.. خیلی ناراحتم.. رشد این ماهت خوب نبوده.. قدت 61.5 و وزنت 6750 .. نمیدونم چیکار کنم دیگه .. . قطره ی استامینوفنت رو یک ساعت قبل از اینکه بریم به زور بهت دادم.. اصلا از دارو خوشت نمیاد.. تقریبا یک هفته پیش جفتمون مریض شدیم ..البته اول تو بعد من .. اولین سرماخوردگی عمرت رو تجربه کردی! .. الان بهتری .. فقط نمیدونم چرا همش بینیت گرفته ! از قبل از اینکه مریض بشی .. همیشه ! دیگه پوار بینیت رو میشناسی ! فکر کنم حالت ازش بهم میخوره چون تا میبینیش شروع میکنی به گریه کردن .. منو اینقدر نمیشناسی ! اونقدر دست و پا میزنی و سرت رو تکون میدی که یه بار از بینیت خون اومد ! الانم فکر کنم ا...
28 ارديبهشت 1391

4 ماهگی

سلام مامانی یک سال پیش دقیقا مثل امروز فهمیدم که دارم مامان میشم دیروز چهارماهگی رو تموم کردی و وارد پنجمین ماه زندگیت شدی عزیز دلم. وقتی چشمات رو باز می کنی و همچین صحنه ای رو جلوی چشمات میبینی چه احساسی بهت دست میده ؟! قربون چشمات برم که بهم امید زندگی میده فردا باید بریم واکسنت رو بزنیم .. خیلی استرس دارم ! ...
27 ارديبهشت 1391

کوچولوی دوست داشتنی من !

سلام عمرم   کوچولوی 3 ماه و 20 روزه ی من،قشنگترین بهونه ی من برای بودن،هستی من ، عاشقانه دوستت دارم.. نفس های تو تضمین بودنمه! دوست دارم برات از الانت بگم .. بعضی وقتا فکر میکنم که تو در آینده چقدر علاقه برای خوندن این مطالب داری !؟ .. اصلا اهمیت میدی یا نه !؟ .. اصلا برات جالبه که مادرت تو روزهای کودکیت چه احساساتی داشته یا نه !؟ خودم که خیلی دوست دارم خاطرات بچگی و احساس مامانم نسبت به خودم رو بدونم و  همیشه موقعی که مامانم از بارداری یا نوزادیم میگه خیلی ذوق زده به حرفاش گوش میدم.. این روزها ، من و  تقریبا هر روز بعد از ظهر مهمون خونه ی مامانم هستیم و اگه یه روز نریم، مامانم زنگ میزنه و میگه که دلش حسابی...
15 ارديبهشت 1391

3 ماهگی پسرک به پایان رسید!

سلام عزیزک مامان قربونت برم که وجودت آرامش جونمه .. کوچولوی عزیزم، من و پدرت میثم، عاشقانه دوستت داریم و حاضریم با جون و دل هرکاری که از دستمون بر بیاد برات انجام بدیم .. شنبه ی گذشته 3 ماهگی رو تموم کردی و وارد ماه چهارم زندگیت شدی و من به میمنت این اتفاق شیرین تو دلم جشن گرفتم.  اولین ماه سال جدید هم داره به خوبی و با کلی خاطره ی قشنگ تموم میشه .. یکی از قشنگترین عید های زندگیم رو با وجود نازنینت داشتم و باز هم برای هزارمین بار خدا رو به خاطر این نعمت قشنگ و شیرینش شکر میکنم . روز سوم عید به مسافرت یک روزه به کاشان و نیاسر رفتیم  همراه خانواده ی پدرت و زهرا و مازن ،( دخترعمه وپسرعمه ی من...
30 فروردين 1391

علی در 71 روزگی !

علی مهربونم سلام عزیزم .. کوچولوی نازم روز به روز داری شیرین تر میشی و من عاشق تر ، دلبری می کنی و من نازت رو با جون و دل میخرم  .. عاشقتم وقتی برام میخندی ، عاشقتم وقتی برام با ناز آغو آغو می کنی ، عاشقتم وقتی موقع شیر خوردن به چشمام زل میزنی ، عاشقتم وقتی به بدنت کش و قوس میدی .. یه جور بانمکی میشی که میخوام بخورمت .. بعضی وقتا اینقدر از حرکاتت هیجان زده میشم که نمی دونم چی کار کنم ، دوست دارم محکم بغلت کنم و فشارت بدم .. گازت بگیرم ولی تو هنوز برای این نوع بلاها خیلی کوچولویی .. واقعا نمیدونم این هیجانم رو چه جوری تخلیه کنم ! امروز تو 71 روزته .. خیلی زود داری بزرگ میشی .. بعضی وقتا فکر میکنم زمان داره میدوه و من به ان...
8 فروردين 1391

سیسمونی

سلام پسر مظلومم امروز واکسن دوماهگیت رو زدی .. خیلی بی حالی و یه کوچولو تب داری .. وقتی به پات واکسن زد از گریه سیاه شدی ولی بعدش خیلی زود آروم شدی .. تا حالا خیلی بی قراری نکردی .. الهی فدات شم کوچولوی نازم . نتیجه ی چکابت هم خوب بود خداروشکر رشدت با اینکه این ماه اصلا خوب شیر نخوردی بد نبود . البته بماند که هر کی تو رو میبینه میگه چقدر ریزه است !! قدت 58.5 و وزنت 5450 بود امروز تصمیم گرفتم بعد از دو ماه بلاخره عکس اتاقت و سیسمونیت رو بزارم اینجا. مامانم خیلی برای سیسمونیت زحمت کشید، واقعا دستش درد نکنه .                   ...
27 اسفند 1390